یک روز حضرت سلیمان در کوی و بزن قدم میزد،در حال خود بود و به پرندگان و چرندگان در قلمرو وسیعش نظری می انداخت..او نبی خدا بود..کسی که بادها و حیوانات و گیاهان به فرمانش بودند..کسی که با پرندگان و چرندگان سخن میگفت و راز نهان دلشان را میجست، آری او صاحب امر بود از جانب خدا بر این پهنه خاکی

آن روز صدای بلبکان عاشق فضای باغ را پر کرده بود و چه گوشنواز بود صدای خوش آنها و چه آرامشی میداد به هر دلسوخته عاشق..

سلیمان با گوش جان به آواز بلبکان گوش فرا داد..دید دو بلبل که یکی مونث و دیگری مذکر بودند در حال صحبت اند

بلبل مذکر با بلبل مونث سخن از عشق میگوید و دلدادگی و درد فراغ،سخن از این که از دوری او مجنونی گشته و پی بیستونی میگردد که عشق خویش را ثابت کند.از این که مینواند تمام ملک سلیمان را با نوک منقار خویش بر باد دهد از عشقی عمیق واحساسی زیبا سخن میگوید و از این که در غم عشق این بلبلک مونث تب کرده و میسوزد، سلیمان منتظر ماند تا بلبلک مونث جواب این همه عشق و علاقه را بدهد و تبسمی بر لب داشت که این بلبل مذکر چگونه میخواهد بارگاه او را بر باد دهد ، حال آنکه خود با اندک بادی بر باد می رود

هرچه منتظر ماند نه ندایی از بلبلک مونث نیامد، گویا اصلا صدای بلبل عاشق را نمیشنود،گویا از عشق بویی نبرده که جواب این همه لطف و عنایت را نمیدهد..سلیمان نبی آن دو را به پیش خود خواند.اول به بلبل مذکر گفت تو چگونه میخواهی بارگاه و قلمرو مرا بر باد دهی آن هم با منقار کوچکت،او پاسخ داد هر مذکری دوست دارد خود را در نگاه معشوقش پر قدرت و دلیر نشان دهد من نمیتوانستم اما اینگونه گفتم تا او التفاتی کند.،

سپس رو به سوی بلبل مونث کرد و گفت چرا اینگونه فخر میفروشی؟؟؟تورا چه شده که خود را بالاتر و برتر میپنداری،چرا جواب این همه لطف و عنایت بلبل عاشق پیشه را نمیدهی..او خویش را در عشق تو غرق کرده.روا نیست با دل عاشق اینگونه کنی!!!!!

بلبل مونث به سلیمان نبی چنین پاسخ داد ای نبی خدا،من به این دلدادگی و عاشقی ایمان ندارم..این بلبل عاشق نیست و فقط ادعای عاشقی  دارد.چند روز پیش خود با چشم خود دیدم همین بلبل بر فراز شاخه دیگری نشسته بود و عین همین حرف ها را به بلبل مونث دیگری میزد..!!!!

سلیمان نبی من تنها یک سوال دارم مگر میشود عاشق بود و در دل مهر دو معشوق را داشت؟.....به همان خدایی که تورا برانگیخت نمیشود

این سخن سلیمان را به فکر فرو برد، روزها را با خویش خلوت کرد در روایتی آورده اند نزدیک به چهل روز خود را از دید همه پنهان ساخت و با خداوند مهربان به دردو دل نشست و مدام این جمله را تکرار میکرد که ای خدای من مگر میشود عاشق تو بود و در دل مهر  دلداری دیگر را داشت

نه به بزرگی خودت نمیشود...تو  در دلم هستی و جای هیچکس دیگری نیست

نویسنده:حسین وکیلی زارچ